چی شد؟

به خودم میگم:برو بابا... 

میرم رو تختم...مسیر مستقیم ....خواب.

چی شد؟؟؟

گاهی یه چیزایی مثل خوره میفته به جون ادم که هرجی میخوای بهش فک نکنی نمیشه...چیزایی که ریزه کاریهای زندگیتن...شاید بی ارزش..شایدم مهم...بستگی به نگاه ادم داره.مثلا گاهی سر یه مرز وایمیستی...گیج میشی..از خودت هزارتا سوال میکنی که چی شد؟؟؟ 

توی تاکسی داشتم به این فکر میکردم که چی شده؟؟من چرا انقد ناراحتم؟چرا حسم انقد بده چرا انقد خل شدم...دلم گرفت... 

دلم خواست تو یه مسیر مستقیم تا صبح فقط برم...نمیدونم شاید اونچه که مهمه اینه که محبت باید تو دل ادم بشینه و شکلش مهم نیست.شاید شکلشم مهمه... 

ولی اگه یه روزی بشه که حسش نکنی چی؟؟؟تو که یادت میره منو ببینی از من و خستگیام چه توقعی داری؟بی انصافی نکنم اره...گاهی...گاهی نمیبینی... 

اخ که من چقدر دلم برای اون لحظه لحظه ها تنگ میشه جانجون!!! 

من که میگم تو دنیا فقط همون لحظه های ناب خوشبختیه چرا نیستم؟؟من از خواهش تو پر شدم و جز سکوت نشنیدم...من مثل یه نوزاد از یه لحظه نبود تو گر گرفتم... 

من ترسیدم مثل یه بچه لرزیدم خودمو بغل کردم ....کاش فقط میگفتی من هستم...پر نشو....لوس شدی؟؟؟جااااانم....همین.